Friday, March 22

اسب


زمرد دشت را گرما و روشنايي آفتاب ماه مي درخشانتر كرده بود و رنگ رنگ گل هاي بهاري را چشم نوازتر. نغمه آرام پرندگان دلربايي بعد از ظهر آرام را به نهايت رسانده بود و دشت را بازي شيطان كره أسب هاي چند ماهه و همراهي عاشقانه جفت هاي سياه و سفيد و كهر به جنب و جوش آورده بود.

نشسته روي زانوها نه چندان دور از گله، زيبايي بهار انگلستان را در حافظه دوربين ثبت ميكردم و صداي تو از دشت هاي سبز جنوب فرانسه ميگفت و گله هاي وحشي كودكي ات. از نزديك شدن به أسب ها از جلب اطمينان شان و از دست رساندن به سر و سينه شان.

همه آنچه شنيدم در خاطرم نمانده؛ بيشتر آرامش و گرماي كلمات ...
زمرد دشت را آفتاب ماه مي درخشانتر كرده بود. 

Thursday, January 12

پیغام

در آپارتمان را که باز می‌کنم اول از همه چراغ پیغام گیر تلفن را چک می‌کنم، سه چهار هفته است خبری از چراغ چشمک زن نیست، پنج شش ماهی‌ است پیغام‌ها را پاک نکرده‌ام شاید حافظه اش پر شده.

دو سه کلمه اول هر پیغام قبل از پاک شدن در سکوت اتاق پخش می شود:


سلام آناهیتا،


آناهیتا بابایی سلام،


سلام عزیز دلم،


آناهیتا جون سلام،


آناهیتا ... سلام،


سلام آنی،


صدای چهار پنج نفر مدام تکرار می شود و لبخند روی لبهایم پهن تر و پهن تر.

Friday, November 4

فوريه ده؛ نوامبر يازده

باد سرد ساحل ، سرماي فوريه را ميكوبيد روي گونه هاي سرخ شده دختر و از پشت شيشه بخار گرفته منظره داخل رستوران وهم انگيزتر به چشمش مي آمد.
آرام كنار پسر قدم برميداشت و سعي مي كرد متقاعدش كند كه برايش فرقي نمي كند كجا و چي بخورند.
دو ماهي بود هم كار شده بودند و روز به روز بيشتر كار را از پسر تحويل ميگرفت ، تا اينجا أمده بودند تا با تيم مركز تحقيقات دانشگاهي آشنا شود.
مشتهايش را توي جيب پالتو گره كردم بود و هر قدم كه برميداشت فكر ميكرد چند ثانيه نزديكتر شده به پايان هم صحبتي اين شام لابد دو سه ساعته با اين هم كار اهل پاريس ؛ و تمام شدن جلسه پنج شش ساعته فردا و برگشتن به خانه .

خورشيد دو غروب اوايل ماه نوامبر دلربايي ميكرد و گرماي مطبوع هوا را دلنشين تر؛ نم دريا آميخته به بوي ماهي دماغش را قلقلك مي داد و آهسته كنار مرد قدم برمي داشت و خيابان ها و ساختمان ها را نشانش ميداد.
دو ماهي بود رييسش شده بود و امروز به تيم مركز تحقيقات دانشگاهي معرفي اش كرده بود.
دور درياچه قدم ميزدند، چشمش به قوها بود ، دستها دو طرفش تاب ميخوردند و داشت برايش ميگفت چه راه هايي براي بهبود ساختار آر اند دي شركت به ذهنش ميرسد.
يك مرغ دريايي از مقابل پايش پريد؛ فكر كرد شام بروند به يكي از رستوران هايي كه قبلا غذا خورده يا يك جاي جديد را امتحان كنند.
دلش نمي خواست عصر پاييزي به اين زودي ها به آخر برسد؛ يادش آمد مرد اهل جايي در جنوب فرانسه است .

Wednesday, February 23

بهار در راه

ارکیده اتاق خواب دوباره گٔل داده، سنبل صورتی‌ رو میز آشپزخانه با چهار پنج تا خوشه خوش عطر دلربایی می کنه، گیاه عجیب برگ‌ کاکتوسی پر از غنچه است، نرگس‌های باغچه جلو خانه نوک زده اند و تا کمتر از ۱ ماه دیگر تمام باغچه را زرد و نارنجی میکنند.
رزهای پشت پنجره غنچه کرده‌اند، پیاز زنبق خریده‌ام تا باغچه حیاط پشتی‌ را بنفش رنگ بزنم، و یک بوته نحیف بلوبری که به نظرم خوش طغم ‌ترین بری عالم است.

بهار در راه است حتا اگر هنوز دماسنج ماشین هر روز صبح بگوید ۲ درجه و ابرهای کلفت و خاکستری آفتاب را از ما دریغ کنند.
بهار در راه است حتا اگه بهاری نیستم، می نویسم شاید بشوم، شاید بشویم.

Sunday, February 13

مرد رفت

مرد رفت، مردی که پر بود از شور زندگی رفت، مرد سینه کش های البرز و زاگرس رفت
و زن مانده با کودکی ده ساله که باید یک شبه بیست ساله شود
مرد رفت و زن مانده با هزاران خیال با هزاران کاش با هزاران هزار اندوه
زن مانده تا بشنود اگر پزشک کمی مسثول تر بود مردش را به او برمیگرداند
زن مانده تا بشمرد میلیون هایی که هزینه خرید دارو در این ده ماه شد و آخرش هیچ عایدی نداشت جز عذاب بیشتر برای کسی که دوست میداشت

زن مانده تا به خواهرکم بگوید هرگز عاشق نشو تا نرسد روزی که از او جدایت کنند

Sunday, January 23

شب

جاده باریک بود خلوت، ساعت از یک بامداد گذشته بود، سردی کلاچ و ترمز کف پایم را قلقلک میداد و نور چراغ های ماشین روی آسفالت زیر چرخ ها تنها چیزی بود که میشد دید

پرت شده بودم به سالها پیش، توی اتاقی که سقفش کوتاه بود و با دو سه پله از آشپزخانه جدا میشد
آن جمله کوتاه چند کلمه ای توی گوش هایم بود و حس گرم بازوانی که دربرم گرفته بودند
چه قدر عمر شب کوتاه بود درست مثل خود جمله

Thursday, December 23

حافظه


از پارسال که این گوشی را خریدم هیچ چیز از روش پاک نکرده بودم، یکی‌ دو هفته اخیر، هر بار پیام جدیدی می گرفت صدایش درمی آمد که دیگر جا ندارد.
پشت ترافیک عصرگاهی بهترین فرصت است برای خالی‌ کردن حافظه، پیام‌ها را یکی‌ یکی‌ می‌خوانم و پاک می‌کنم. ده یازده ماه را در بیست دقیقه دوره می‌کنم، بغض می‌آید، اشک تا لب پلک پائین می‌رسد.
موبایل را برمی گردانم توی جیب پالتو، چشم ها را می دوزم به سرخی چراغ‌های ترمز ماشین جلویی و ذهنم را به جلسه فردا، به آخرین گزارش دو ماهه سال ده بیست، به ورک شاپ هفته دوم ژانویه.
گوشی توی جیبم وول می خورد، فردا شب سالسا، ساعت هشت رستوران لا تاسکا. حافظه گوشی خالی‌ خالیست.